با ساناز حائری همزمان با انتشار رمان جدیدش
انتخاب قالب رمان یا داستان بلند از کجا در ذهنتان شکل گرفت؟
من نوشتن داستان بلند را انتخاب نکردم، این چیزی بود که تقریبا پیش آمد. نوشتن کتاب دیوباد را در روز دوم اردیبهشت سال 93 شروع کردم. و در یک روز دو فصلش را نوشتم که البته بعد ، بارها و بارها ویرایش شد. اصلا هم تصمیمی به چاپش نبود و بعد هم مدتها رهایش کردم. بعد از شش ماه تصمیم گرفتم فصل سوم را بنویسم و به همین ترتیب نوشتن داستان و ویرایش آن سه سال طول کشید. تابستان 96 کتاب تمام شد و در طول این مدت بیش از بیست بار آن را از ابتدا تا انتها خواندم. در داستان از اسطوره ها بسیار استفاده کرده ام و شکل کتاب به نظرم، شبیه دفتر خاطراتی ست که اجازه داده ام توسط دیگران خوانده بشود.
جایگاه زن در زمان حاضر در متن یک رمان از نوع دیو باد چه چالش هایی را در نظر دارد؟ چه خصایصی زن ها را در این گونه داستان ها پررنگ تر جلوه گر می نماید؟
زنان داستان من همگی ویژگی ها به خصوصی دارند که همان ویژگی ها را در زنان جامعه هم می بینم و در داستان به شکل استعاری و اغراق شده در موردشان صحبت کرده ام.
زن ها در داستان شما چه شاخصه هایی دارند؟
بعضي ویژگی ها، هم زنان را شامل می شود و هم مردان را و برخی دیگرفقط زنان را. آدم ها همگی به نوعی قربانی چیز بزرگتر از خودشان اند که می تواند همان گردباد باشد یا اشتباهات و انتخاب ها افراد دیگر یا خودشان. اما شاخصه هایی که در مورد زنان مورد تأکید بیشتر قرار گرفته، بیش از هرچیز، تعریف هویتشان در خانواده است. سوی روشن و تاریک مادرانگی و عشق در تمام ی فصل ها به شکلی وجود دارد. جدا از آن ، فصل اول که بهار است و به جوانی برمی گردد در مورد زیبایی ها عشق است و فصل سوم به زشتی های عشق می پردازد. برخی از جملات این دو فصل عینا تکرار شده اند و یک فصل قرینه دیگری است. مساله دیگری که تکرار می شود درگیری میان مادران و فرزندانشان است: مادرهایی که کمبودها و مشکلاتشان را به فرزندان و مخصوصاً دخترانشان انتقال داده اند و دخترانی که تلاش می کنند مثل مادران شان نباشند. نکته دیگر که در فصل سوم به آن پرداخته ام زنانی اند که به خاطر عشق ، استقلال و تواناییهایشان را فراموش می کنند و کام به مرد متکی می شوند که به آن ها اجازه رشد و پیشرفت نمی دهد و تراژدی دقیقا از همین جاست که شروع می شود. مشابه این وضعیت را در جامعه بارها دیده ام. فصل آخر هم در مورد حسرتی است که زنان مسن از دیدن زندگی زنان جوان به آن دچار شده اند، زنانی از نسل مادربزرگها که آرزوي تحصیل، داشتن حقِ انتخاب و حتا اشتباه کردن را دارند. و این چیز است که بارها در زنان مسن شاهدش بوده ام. در کل من زنان را موجوداتی باهوش و توانا می دانم که در تمام تاریخ تلاش کرده اند تا با مشکلات دست و پنجه نرم کنند و خودشان را در چارچوب جامعه به سختی جا بدهند. برخی از آنان شاید گاهی حتا متوسل به مکر یا دروغ شده اند ولی این به دلیل محدویت هایی بوده که تحمل می کرده اند و این رفتار برایشان یک جور راه بقا بوده است. اما ببینید من خیلی نمی خواهم رو بخش زنان مانور بدهم چون اعتقاد ندارم کتابم فمنیستی -حداقل به مفهوم رایجش- باشد.
خیلی به نظرم کم لطفی است که این گونه به اثر نگاه شود. به همین خاطر می خواهم نظر شما را درباره ی زنان بیاورم. بعد به این می پردازم که دردها و درک انسان در قالب زن یا مرد ، وقتی نمودار شد ، باید شنیده شود و حداقل در موردش فکر بشود. حالا اگر راه درمان پیدا کنیم که عالی خواهد شد. به شما گفته اند رمان تان فمینیستی است؟
بله چند نفر، حتا منتقدی مطلبی در این مورد نوشته بود و می خواست چاپش کند که البته من موافق نبودم.
به نظرم اصلا درست نیست که خوانندگان بگویند رمان شما پیچیده است، چرا که ظاهرا بادقت خوانده نشده است. این که با نگاهی کلی، یک رمان را زیر مجموعه یک جریان خاص قراربدهیم نیز، درست نیست. به نظرم اگر لازم است کتاب را چندبار بخوانیم ، نمی تواند از پیچیدگی اش باشد. شاید اگر بگوییم جذاب بوده که طرف مجبور شده یا دلش خواسته چندبار بخواند بهتر باشد. موارد که به آن اشاره کردید شاید به خاطر تعلیق در راویها باشد یا در مشخص نکردنِ زمان دراماتیک
با این حال پیچیدگی چیزی است که دیگران گفته اند به نظر خودم اگر با دقت خوانده بشود به قول شما اصلا پیچیده نیست.
درباره ی اسم رمان برای ما بگویید؟
اسم کتاب را از اشعار نظامي انتخاب کردم. دیوباد در آنجا، هم به معنی بادهای سیاهی آمده است که آسمان را تیره و تار می کند و هم در چند بیت دیگر، به معنای جنون و دیوانگی به کار رفته است. اگر دقیقش را بخواهید بیتی بود در خمسه نظامي و داستان لیلی و مجنون که می گوید:
می تاخت نجیب دشت بر دشت
دیوانه چو دیوباد می گشت
چون داستان در سرزمینی اتفاق می افتد که جولانگاه جنون و بادها ویرانگر است به نظرم ی اسم مناسبی آمد که هم گردباد را شامل می شد و هم جنون را. از طرف دیگر گردبادهای داستان ، در ذهن من شکل یک هیولای بزرگ و سیاه را داشت و به «هیولای گردباد » هم در بخش هایی از داستان اشاره شده بود. بنابراین دیوباد را از هر کلمه دیگر مناسبتر دیدم.
چرا رضا براهنی؟ چرا شعر در رمان شما حضور پررنگی دارد؟
شعرها رضا براهنی را دوست دارم و در کل فکر کردم قرار دادن آن شعر در شروع کتاب ، ذهن مخاطب را بیشتر به سمتی که می خواهم ، هدایت می کند. همین اتفاق در مورد تصویر سازیهای کتاب هم افتاد. نزدیکیِ زیادی بین ذهن خودم و ذهنیت طراح احساس می کردم و از این ابزارها استفاده کردم تا خواننده را به مسیر که در ذهنم بود، هدایت کنم. در مورد سوال دومتان، به نظرم چندان عجیب نیست که شعر در یک داستان ایرانی حضور پررنگی داشته باشد. ادبیات ما همواره بر شعر استوار بوده است و من هم از کودکی به واسطه ی شعر با ادبیات آشنا شدم. هنوز هم شعر خواندن را بسیار دوست دارم و این احتمالا به شکل ناخودآگاه در کارم تأثیر داشته است. بنابراین با این که قصد شاعرانه نوشتن را نداشتم اما همیشه به صنعت ها ادبی و رعایت آوای کلمات ، علاقه زیادی داشتم و فکر می کردم که این امکاناتِ زبان فارسی ، بسیار دوست داشتنی است. در مورد مبحث شاعرانگی ، شاید تنها چیزی که عامدانه رعایتش کرده باشم ، این دو مورد اخیر باشد.
گردباد و زن نقطه اشتراک یا اتصال دارند؟
از نظر من نه. شاید مفهوم گردباد را بیش از همه جا، بتوان در فصل ها آخر پیدا کرد. مثلا در صفحه 72 یا در فصل آخر جایی که مادربزرگ افسانه گردباد را برای نوه اش تعریف می کند.
چرا شخصیت اصلی و محوری داستان که در نقش چند زن ظاهر شده نمی تواند معشوق خود را از ذهن حذف کند؟
به این دلیل که در گذشته هویت زنان در جامعه، تنها از طریق مردان تعریف می شد و هنوز هم مردان در زندگی زنان نقش مهمی دارند. وابستگی زن به مرد، در فصل اول و برای زنی جوان، به شکل عشقی خودخواسته است اما در فصل آخر و برای آن مادربزرگ، تنها راه ممکن برای هویت یافتن یا مشارکت در جامعه. البته این وابستگی، به نسبت امکانات شخصی و اجتماعی زندگی آن زن و توانایی هایش پررنگ تر یا کم رنگ تر شده است.
چرا تصاویر کمتر است و بیشتر دیالوگ به کار رفته است؟
فکر می کنم که اتفاقاً داستان وجه تصویر زیادی دارد. اما در مورد بیشتر بودن دیالوگ، داستان به نظر من یک مونولوگ ذهنی است و راوی -یک نفر درکل یا چند نفر- گویی دارد خاطراتش را در ذهنش مزه مزه می کند. چون شواهد مبنی بر این که این ها را برای کسی بازگو کرده باشد، نداریم. حتا دیالوگ ها هم به شکل مونولوگِ ذهنیِ راو توصیف شده اند. می خواستم مخاطب را به شکلی بی واسطه و واقعی با گفتگو ذهنی کسی که از گفتن تجربیاتش واهمه دارد، روبرو کنم. چون همه ما بازگوییِ تجربیات مان را به نسبت ظرفیت مخاطبان مان سانسور می کنیم. از طرف دیگر فکر می کنم، تصاویر و فضاي ذهنی راویها را هم به اندازه کافی ترسیم کرده باشم. و اگر منظورتان روایت از طریق تصویر به جا گفتگوست، به نظرم لازمه ی چیدمانی که گفتم تاکید بر گفتگو بود.
آیا این چند لایه گی در محتوا و جمله بندی ها موجب گردیده در حال و حالت نوشتن شما تغییری ایجاد شود؟
شاید داستان را استعاری کرده یا به شعر نزدیک کرده باشد. اما با اینکه اولین تجربه نوشتاریم بود بازهم فکر می کنم اصولا ساختار ذهنی یا شیوه روایت کردنم همین باشد. چون همین مساله در کارها تصویر ام هم وجود دارد
مسعود اصغرنژاد بلوچی
روزنامه خاتون